اتوبوس آبی

ساخت وبلاگ
گرمم بود. بلند شدم و پنجره را باز کردم و چراغ مطالعه را روشن کردم. کتابی برداشتم؛ کتابی چند بار خوانده که صفحه ای ازش را تصادفی باز کردم و نشستم به خواندن. داستانِ سفرِ طولانیِ پسری را تعریف می کرد که از این شهر به آن شهر می رفت و دلش می خواست تمام آدم های دنیا را ببیند. انگار فقط اینجوری خیالش راحت می شد که زندگی کرده.کتاب را سالها پیش خوانده بودم. تمام صحنه ها آشنا بودند اما هر چه فکر می کردم آخرش را یادم نمی آمد. ساعت چند بود ؟ از سه صبح هم گذشته بود. خوابم می آمد ولی خوابم نمی بُرد. لباس هایم را پوشیدم و زدم بیرون که خواب از سرم بپرد. نسیم اواخر تابستان به صورتم می خورد و لرزم می انداخت. چند کوچه را گذراندم تا به خیابان اصلی رسیدم. با آنکه قرار بود فقط کمی قدم بزنم، اما حالا که به خیابان اصلی رسیده بودم دلم می خواست باز هم بروم. آنقدر که صبح شود و نان تازه بگیرم و برگردم خانه و چای بگذارم دم بکشد و املت درست کنم. بنان را هم پخش کنم تا بخواند.چیز زیادی از خیابان را نرفته بودم که آرام آرام خورشید بالا آمد و نورش را پخش کرد. و طولی نکشید که خورشید تمام آسمان را گرفت. اما خب هیچ آدمی ت اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 86 تاريخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1401 ساعت: 7:33

وقتی به درمانگاه رسیدم، دیگر چیزی نمی فهمیدم. اصلا انگار نبودم. گیج و منگ روی صندلی نشستم و مردی که روپوش سفیدی پوشیده بود، چیزی را دور دستم بست و صفحه ی شیشه ای که مثل ساعت بود را نگاهی انداخت. این آخرین چیزهایی بود که دیدم. چشم که باز کردم، دیدم او بالا سرم نشسته است و دستم را محکم گرفته است. نور چراغ ِ مهتابی که بالا سرم بود، نمی گذاشت درست صورتش را ببینم، ولی می توانستم بفهمم که دارد غمگین نگاهم می کند. لبخندی زدم که بفهمد حالم سر ِ جا است و نیاز نیست نگران باشد.  دستم را محکتر گرفت. موهای بلندش را نبافته بود و ریخته بودشان روی شانه اش. چشم هایش بیشتر از قبل برق می زد و تلفن ِ آبی رنگش را هم گذاشته بود روی تخت، کنار دست ِ من. سرُم ِ بالای سرم، قطره قطره قطره می آمد توی بدنم. صدایم در نمی آمد ولی ازش خواستم بیاید کنارم دراز بکشد. بیاید کنارم دراز بکشد که بیشتر از هر وقتی نیازش دارم. ولی او فقط دستم را گرفته بود و نور ِ مهتابی نمی گذاشت صورتش را ببینم. صدایم را بلندتر کردم و گفتم دراز بکش کنارم. پلک هایم سنگین شد و دیگر نتوانستم چیزی بگویم. دکتر آمد سرُم دیگری را جای ق اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 81 تاريخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1401 ساعت: 7:33

و هر سفری، پایانی دارد. هر اتوبوسی هم ایستگاه ِ آخری.  و این آخرین ایستگاه ِ این اتوبوس است. دلم برای همه آدم‌هایی که در تمام ِ این سالها به اینجا آمدند تنگ می‌شود. و دلم برای خودم در تمام ِ این سالها هم همینطور. زندگی می‌گذرد. چیزهایی را به دست میاوریم و چیزهایی را از دست می‌دهیم. و این چرخه مدام تکرار می‌شود. شاید به بیهوده‌ترین شکلِ ممکن. و در این میان، شاید نوشیدن ِ یک لیوان قهوه، در یک بعدازظهر ِ پاییزی، و شنیدن ِ صدای آواز ِ آقای بنان، تمام ِ معنای زندگی باشد. آبان ۱۴۰۰نوامبر ۲۰۲۱ سیاوش/  +  ۱۴۰۰/۰۸/۱۳ 11:25 PM&nbsp  سیاوش  |  اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 86 تاريخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1401 ساعت: 7:33